آلیس در سرزمین غرب وحشی

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

من نظامیان زیادی را در زندگیم ملاقات کرده‌ام، سپهبدها، ارتشبدها، فرماندهان و فرماندارانی را می‌شناختم، فاتحان لشکرکشی و نبردهای بیشمار. به داستان‌ها و خاطراتشان گوش داده‌ام آن‌ها را دیده‌ام که روی نقشه‌ها خم شده بودند خط‌هایی با چندین رنگ روی آن‌ها می‌کشیدند، طرح‌ریزی می‌کردند استراتژی می‌چیدند. در آن جنگ‌های کاغذی همه چیز موفقیت‌آمیز بود، همه چیز کار می‌کرد همه چیز واضح بود و همه چیز در نظمی مثال‌زدنی. نظامیان توضیح دادند باید این‌طور باشد، ارتش بالاتر از همه چیز نماد نظم و انضباط است. ارتش بدون نظم و انضباط نمی‌تواند وجود داشته باشد، بنابراین حتی عجیب‌تر است که جنگ‌های واقعی و من چندین جنگ واقعی را دیده‌ام همان‌قدر با نظم و انضباط اشتراک دارند که فاحشه‌خانه‌ای در حال سوختن.

دَندِلاین - «نیم قرن شعر»

برگرفته از کتاب «حماسه ویچر» -جلد پنجم «غسل آتش»

اثر «آنجی ساپکوفسکی» - نشر آذرباد

زیرگونه‌های «جنگی» و «وسترن» از مهم‌ترین و محبوب‌ترین تقسیم‌بندی‌های صورت گرفته برای فیلم و سریال از آغاز پیدایش هنر هفتم می‌باشد. تلاش همیشگی فعالان این صنعت برای جذب مخاطب همواره در دو بخش یاد شده با صرفه اقتصادی همراه بوده و افول‌های مقطعی توجهات به این موضوعات با خیزش‌های محتمل آتی معمولاً بی‌اثر شده است. عمده آثار ساخته شده در این ارتباط به دلیل ماهیت تاریخی خود همواره در بخشی از داستانشان نیم‌نگاهی به رویدادها و اتفاقات رخ داده در ازمنه قدیم داشته و با بهره‌گیری از حضور شخصیت‌های واقعی و تأثیرگذار در بستر زمان تلاش نموده‌اند که پرده‌ای از واقعیت را بر روایت خود بیفکنند. در چند ساله اخیر با رونق گرفتن استفاده از تکنولوژی‌های نوظهور جلوه‌های ویژه ساخت فیلم‌هایی با تصاویر محیرالعقول و داستان‌های باورنکردنی که در آن‌ها قهرمان قصه قادر به شکستن تمام قوانین فیزیک و عبور از محدودیت‌های طبیعی انسان می‌باشد در دستور کار کمپانی‌های فیلم‌سازی قرار گرفته است و تولید آثار سینمایی در دو گونه یاد شده در قیاس با رده‌های ماجراجویی و علمی و تخیلی بشدت رو به افول گذاشته است. خوشبختانه با رونق گرفتن سریال سازی در شبکه‌های بیشمار تلویزیونی در دهه اخیر می‌توانیم همچنان تماشاگر آثاری فاخر در این حوزه باشیم. در این شماره به معرفی یکی از جذاب‌ترین مینی سریال‌های وسترن پخش شده در سال گذشته میلادی می‌پردازیم که توجهی کمتر از آنچه لایقش می‌باشد را دریافت نموده است.

انگلیسی / The English

۶ قسمت

خالق اثر: هوگو بلیک

بازیگران: امیلی بلانت - چاسکه اسپنسر -استفن رئا

خلاصه داستان: کوتاه‌مدتی پس از پایان جنگ‌های داخلی آمریکا در سال ۱۸۹۰ و با پیروزی نیروهای شمالی، بانوی جوانی با ظاهر اشرافی پای بر سرزمینی می‌گذارد که هنوز باقیمانده شعله‌های خاموش نشده جنگ در جای‌جای دشت‌های وسیع آن به چشم می‌خورد، در این سرزمین بکر و عاری از عطوفت او با سرخپوست ساکت و درون‌گرایی آشنا می‌شود که با شرکت در جنگ و حضور در رکاب هم‌رزمان سفیدپوستش خشم هم‌قبیله‌ای‌ها خود را برانگیخته است، او که در رویای دست یافتن به زمینی کشاورزی به عنوان پاداش حضورش در ارتش می‌باشد بانوی جوان را ملاقات کرده و موافقت می‌کند که او را در ادامه سفرمرموزش همراهی کند، ماجراجویی بزرگی که معلوم می‌شود به نیت انتقام گرفتن از عامل مرگ فرزند آن زن آغاز شده است...

سریال با گفتاری شروع می‌شود که در همان ابتدا به‌ظاهر، فرجام شخصیت‌ها و دلیل حضور نقش اول زن را در سرزمین بیگانه روشن می‌کند، با علم به این آگاهی اولیه بیننده خود را چون دانای کل بر روند قصه سر راستی می‌یابد که از چند سال قبل آغاز شده و در نهایت به فرجام ابتدایی نمایش داده شده برسد اما غلط بودن این پیش‌داوری با تماشای قسمت‌های بعد آشکار می‌شود، سریال با جمله‌ای آغاز می‌شود که جان‌مایه اثر است:«تفاوت بین آنچه که می‌خواهی و آنچه که به آن نیاز داری». جمله‌ای کلیدی که سنگ بنای تمام تصمیمات گرفته شده در داستان زندگی انسان‌ها از گذشته تا زمان حال و آینده بوده و خواهد بود.

فیلمبرداری اثر با نمایش دشت‌های عظیم خالی از سکنه و شهرهایی با مساحت کم ناخودآگاه حقارت انسان و جایگاهش را در این گستره بی‌کران آفرینش به نمایش می‌گذارد، جماعتی خسته و فرسوده از جنگ حالا به‌عنوان برنده و یا بازنده این نبرد بزرگ خود را در پوچی یکسان از تصمیمات فرماندهان و سپهداران ارتش‌های متخاصم یافته‌اند، در پایان نبرد بزرگ دیگر برنده‌ای وجود ندارد، آدم‌هایی که از جان و جسمشان برای هدفی والا به تعبیر بالانشین‌ها گذشته‌اند حالا زخم خورده و ناتوان تنها شاهد ویرانی روح و آینده‌شان می‌باشند و افتخارات را در صفحات کتب تاریخی تنها متعلق به آنانی می‌بینند که با قمار روی جان آن‌ها نامشان را به‌عنوان فاتح برای مطالعه آیندگان بی‌اطلاع ثبت نموده‌اند. در این میانه شخصیت مرد سریال با بازی خارق‌العاده «چاسکه اسپنسر» هویتی به مراتب متفاوت‌تر از هر رنگین‌پوست دیگری دارد که تا به حال در دنیای آثار وسترن دیده‌ایم، سرخ‌پوست آرام و دوراندیشی از قبیله «پونی» که جدا از قبیله‌اش در دامان سفیدپوستان بزرگ شده و با حضور در جمع ارتش آزادیخواه شمال آینده‌ای بهتر را برای خود و دیگر مردمان سرزمینش طلب می‌کرده اما حضور در جنگ چهره بزک‌کرده این نبرد خونین و دلایل به‌ظاهر محترم و بشردوستانه آن را برایش بی‌رنگ نموده، به‌ناچار شاهد قتل‌عام همنوعانش بوده و در دو راهی ترک ارتش و یا امید به وقوع معجزه‌ای در پایان جنگ دومی را برگزیده است و حالا با دستی تهی از دنیا جدا افتاده‌ای است که منفور دوستان و دشمنان سابق و هم‌خون‌هایش هست، تک افتاده‌ای تنها در دشت‌های وسیع و در جستجوی پاداشش برای داشتن چند جریبی از این زمین بی‌انتها تا بتواند نهال زندگی‌اش را در آنجا بکارد و ریشه بگذارد و حداقل گوشه‌ای از این سرزمین مادری را از آن خود بداند. سوی دیگر قصه زنی است یکه به‌تنهایی همان سرخ‌پوست و با سکوت و دردی به عظمت سرزمینی که پای بر آن گذاشته، هدفی مقدس دارد که همانا انتقام از مردی است که عامل مرگ تنها فرزندش بوده، جستجو برای یافتن این قاتل به‌تدریج شخصیت‌هایی را وارد داستان می‌کند که هر یک را می‌توان به‌مثابه همان قاتل مدنظر در نظر گرفت، هرج و مرج حاکم بر بقایای انسان‌های گریخته از جنگ به همان دهشت و ترسناکی صحنه‌های نبرد می‌باشد و در این سفر طولانی این دو به درکی والا از یکدیگر و آنچه که در واقع به آن نیاز دارند و نه آنچه که می‌خواهند می‌رسند.

سریال همچون فیلم سینمایی بلندی شخصیت‌های متعدد را در روایتی متمرکز و بدون زوائد به دور خود جمع کرده و بیننده را به دنبال خود می‌کشاند، با باز شدن تدریجی گره‌های داستان دلیل اصلی حضور زن در این محیط بیگانه و مشارکت مرد در نبرد بی‌حاصل بزرگان را درمی‌یابیم و در قسمت پایانی و در فرجام کار از زیبایی داستان و پایانی که متفاوت‌تر از هر اثر دیده شده‌ای در گذشته است لذت می‌بریم.

اگر سینما و هنر هفتم را به‌عنوان مجموعه‌ای از تصاویر پی‌درپی تصور کنیم، در این سریال تنها با نمایش یک تصویر کلیت قصه آشکار می‌شود، برای من لحظه شوکه کننده سریال در دقیقه بیست قسمت آخر رخ داد زمانی که یک عکس دو نفره از دو شخصیت اصلی داستان تمامی رنج، درد، عشق، غرور و تلخی رابطه‌ای را که این دو با یکدیگر پشت سر گذاردند را به نمایش می‌گذارد، برای من همین تصویر و همین عکس ارزشی بالاتر از بسیاری از آثار مشهورتر در سنوات اخیر را برای «انگلیسی» ایجاد نمود.

پایان سریال زیبا و بشدت تأثیرگذار است، پوچی جنگ بار دیگر در قالب داستان‌ها و نمایش‌های عامه‌پسند بزک‌کرده می‌شود تا زمانی که دوباره جنگ‌سالاران در سودای کسب قدرتی دیگر آتش این ویرانی و هرج ومرج را بر آشیان و زندگی همنوعانشان فروریزند.

این سریال مجموعه‌ای است کامل از شخصیت‌سازی، موسیقی سرخوشانه مشابه وسترن اسپاگتی‌های ایتالیایی دهه هفتاد، تصویربرداری خیره‌کننده با نماهایی نفس‌گیر و داستانی که مجذوبتان می‌کند و تا آخر برای فهمیدن سرنوشت شخصیت‌هایش چشم به انتظارتان می‌گذارد. تجربه تماشای این اثربخشی از لذت‌بخش‌ترین ساعات فراغت و تفکر من را به خود اختصاص داد، امیدوارم شما نیز حظ و لذتی مشابه را از دیدن این سریال داشته باشید.

آدمی حجم غریبی است!

زهره جابری‌نسب
زهره جابری‌نسب

۱- چرا تو دنیای خدا یه عده فکر میکنن یا بهتر بگم تصور میکنن از بقیه سر ترن؟ مگه چه مورد خاص و بی‌همتایی دارند که بقیه ندارند؟ دوتا چشم اضافه دارند؟ یه مغز فوق پیشرفته‌تر دارند؟ دست و پای بیشتری دارند؟ کلن چه کار خارق‌العاده‌ای برا این دنیا کردن که بقیه انجام ندادن؟؟ این احساس برتر بودن رو چه حسابیه که اینقدر راحت به خودشون اجازه میدن بقیه رو کمتر، ضعیف‌تر. حقیرتر بدونند؟ چرا بعضی آدم‌ها که به هر دلیلی مجبور میشن از کشور خودشون دل بکنند و در سرزمین دیگری اقامت کنند این همه توسط آدم‌های نژادپرست مورد آزار قرار می‌گیرند؟؟ چرا کاری می‌کنند که یک عده آدم بی‌دفاع به خاطر رنگ پوستش، مذهبش، اعتقادش، کشورش و یا ظاهر خاصش این‌همه هدف بی‌رحمانه انواع فشارها از سوی اونهایی که فکر می‌کنند برتر هستند قرار بگیرند؟ درسته نژادپرستی تو بعضی کشورها یک جرمه اما هنوزم خیلی زیاده... تو حتی میتونی به خاطر گرایش جنسی هم به بدترین شکل هدفشون قرار بگیری... خیلی مادرها بچه‌هاشون رو تو کتک‌کاری و آزار و اذیت نژادپرست‌ها از دست دادند چون یا عقیده خاصی داشتند یا گرایش یا رنگ ظاهری خاصی... دنیا جای عادلانه‌ای نیست اما این نا عدالتی از کجا میاد؟؟ غیر خود ما آدم‌ها کی میتونه این رو به وجود بیاره... چقد راحت میتونیم به همدیگه انواع خشونت رو بدیم فقط چون احساس پوچ برتری رو داریم... در این جهان وسیع که ما در اون یک ذره از هزارانیم هیچ برتری به هیچ انسان دیگه‌ای نداریم فقط شرایط هست که میتونه گاهی وضعیت زندگی هامون رو تغییر بده... در تمام سال‌های گذشته تاریخ ثابت کرده که نسل‌کشی‌ها و نژادپرستی‌ها چه اثرات مخربی بر آدم‌ها داشته... اگر فقط یک نسل الآن و پیش رو تصمیم بگیره درهای قلبش رو باز کنه فکرش رو برای بهبود روانی آدم‌های اطرافش جامعه کشورش و دنیا وسیع کنه مطمئناً دیگه لغت بی‌معنای نژادپرستی یا تبعیض نژادی برای همیشه حذف میشه جهان جای سبزتر و مهربان‌تری برای زندگی خواهد شد

۲- دست‌ها بالا می‌روند، دست‌هایی برای غذا بالا می‌روند، دستان هزاران زن و کودک سیاه هر روز بالاتر می‌رود تا تکه نانی گدایی کنند... در صورت و بدن استخوانی این آدم‌ها هیچ نمی‌بینی جز زجر زمانه... هر روز سؤال بدون جوابی دارند... چرا در کشوری از طلا زندگی می‌کنند اما معادن کشورشان مال دیگران است در عین سرمایه‌داری فقیرترین هستند... اینان قاره‌ای دارند اما همیشه بی‌نصیب‌اند... سیاه همه جا، همه وقت، چه قبل، چه حال، همیشه تاراج شده چه زمان برده‌داری چه الآن... در جهان بیشترین آزارها را دیده کتف‌هایشان یه دفتر نقاشی از ضربه‌های شلاق بوده... روانشان متحمل هزاران تحقیر و ناسزا... سفیدپوستان و غول‌های سرمایه‌داری چپاولشان کرده... دنیا سیاه‌پوستان را جویده دستان تاول زده و شکم ‌گرسنه‌شان آبروی آدمی را برده... این همه تبعیض درونمان را از پوست آنان سیاه‌تر کرده... چگونه یک انسان با انسانی چنین روا می‌دارد

۳- تاریخ رو که خوب نگاه کنی می‌بینی اغلب آدم‌های تأثیر جهان رنگین‌پوست‌ها هستند... بهترین اندیشمندان... هنرمندان، مبارزان سیاسی... مهم نیست چی باشی از چه رنگ و نژادی باشی مهم اینه برای نسل خودت یه راه تازه باشی یه اتفاق خاص و رو به جلو برا خودت و آینده باشی... تصور کن موزیسین باشی یه نوازنده عالی پیانو اما چون سیاهی اجازه نداری تو سالن غذاخوری سفیدپوست‌ها باشی داری برا همون‌ها کنسرت میدی اما هم کلامشون نباید باشی... تصور کن یک اسب‌سوار قهار سرخ‌پوست باشی مهارتت رام کردن وحشی‌ترین اسب‌ها باشه هم ‌همنوع خودت یک انسان از کشورت بیرونت کنه... تصور کن یه دونده پرقدرت ورزشکاری اما به خاطر مذهبت یا نوع پوششت از مسابقه‌ها کنار بری... تصور کن یک انسانی اما با رنج‌های بسیار از دست یک انسان دیگه در عذابی

۴- یه عمر ما، رو گرفتن از ما... یه عمر یک شکل دیگه ساختن از ما... یه عمر فاصله هست بین ما با ما... یه عمر نگاهمون، صحبتمون، نگاه یه آدم دیگست...یه عمر پرو بالمون رو بستن... فقط غصه و رنجه که تو قلب‌ها ساختن... این قفل‌ها باید باز بشه... این زنجیرها پاره بشه... باید رها مثل یه دونه برف بشیم... ما اگه که انسانیم اگه اسم آدم رومونه نباید باعث زجر هم بشیم نباید حس بکنیم تو برزخیم... پر پرواز هم، صدای هم، منشأ خیر و خوشبختی بشیم برای هم... به جای برتری تو زورگویی، برتری کنیم به هم تو عشق و تو دلدادگی

۵- آدمی حجم غریبی است

تمام تلاشش را می‌کند تا یک روز بیشتر زنده بماند... اما همان یک روز بیشتر باعث می‌شود قلب‌های بیشتری بشکند، حنجره‌های بیشتری فریاد بکشد، و اشک‌های بیشتری جاری شوند... بن‌بست می‌شوند برای هم... زجر می‌شوند برای هم و حتی گاهی نقطه پایان برای هم... گاهی هوس می‌کنی پر پرنده‌ای رها در بادهای گرم صحرایی سوزان بودی تا آدمی

دیکتاتوری وجود ندارد آنگاه که بردگان نباشند

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

کسی که نمی‌تواند به پشت سرش نگاه کند، به مکانی که از آنجا آمده است، هرگز به مقصدش نخواهد رسید.

کاش مثل درخت بامبو بودم که به جایی تعلق ندارد‌. قسمتی از ساقه‌اش را جدا می‌کنیم...بدون ریشه، هرجا که شد می‌کاریم. طولی نمی‌کشد که از ساقۀ بلند، ریشه‌های تازه‌ای می‌روید‌. رویشی دوباره...در زمینی جدید...بی هیچ گذشته و حافظه‌ای...‌. هیچ اهمیتی نمی‌دهد که مردمِ هرجا به نامی او را می‌خوانند. در فیلیپین کاوایان...در کویت خیزران...یا در جاهای دیگر بامبو.

مادرم می‌گوید: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی به عنوان یک کلفَت کار کنم. »

دختری رویاپرداز بوده است. آرزو داشته است که درسش را تمام کند و شغلِ آبرومندانه و شریفی برای خودش دست و پا کند. هیچ شباهتی به اعضای خانواده‌اش نداشته است. وقتی که خواهرش همیشه رویای خرید کفش و لباس داشته، تنها همّ و غم مادرم این بوده که هر از گاهی کتابی تهیه کند، حال چه خریداری کند یا از همکلاسی‌ای به امانت بگیرد.

می‌گوید: «خیلی از رمان‌های تخیلی و رئالیستی را خواندم. سیندرلا و کوزت قهرمان بینوایان را دوست داشتم. آخرش هم مثل آن‌ها کلفَت شدم، اما مثل آن‌ها پایان خوشی نصیبم نشد.»

سعود السنعوسی رمان‌نویس و خبرنگار عرب‌زبان کویتی‌تبار، در این کتاب که از پرافتخارترین کارهای اوست، از دیدگاهی متفاوت و کم‌نظیر و با روایت زندگی یکی از کارگران مهاجری که طبق آمار سازمان عفو بین‌الملل تا سال ۲۰۲۱، شش هزار نفرشان حین انجام عملیات عمرانی و ساخت و ساز استادیوم‌هایی که قرار است مکانی برای رقم خوردن خاطرات تلخ و شیرین انسان‌هایی از سراسر جهان باشند، جان باخته‌اند؛به مسئلۀ «هویت» پرداخته است.

بنا بر گفته‌های خود نویسنده، برای درک و آگاهی از مراسم و فرهنگ جهان عرب و به تصویر کشیدن فضای کشور فیلیپین، دو بار به این کشور سفر کرده و این تلاش‌ها به همراه جسارتش برای نمایاندن شرایط زندگی عیسی، قهرمان کویتی- فیلیپینی داستان بهمخاطبانش، در سال ۲۰۱۳،جایزۀ بوکر عربی را برایش به ارمغان آورد. تا جایی که ایندیپندنت گفته بود «سعود السنعوسی، صدای وجدان است.»

چیزی که دربارۀ این جایزه نمی‌دانستم، این است ‌که نقش بسیار مهمی در معرفی ادبیات داستانی جهان عرب داشته، چراکه این ادبیات بیشتر با نویسندگان مصری شناخته می‌شده، اما بوکر عربیچند سالی است که موفق شده، نام نویسندگانی از دیگر کشورهای عربی را هم مطرح کند. رمان‌های منتخب به زبان‌های دیگر ترجمه و خوانده شدند و اهمیت این جایزه از مرزهای کشورهای عربی فراتر رفته است.

نویسنده به شخصیت اصلی قصه، یعنی عیسی؛ که نام کوچکش مسیحی، نام خانوادگی‌اش عربی و چهره‌اش شبیه فیلیپینی‌هاست و گذرنامۀ کویتی دارد و سردرگم، دربارۀ اینکه متعلق به چه کشور و فرهنگی ست، بسیار خوب و هوشمندانه پرداخته است.

به طوری که از دریچۀ چشم او، دنیا و بی‌رحمی‌هایش را می‌بینید، با توهین‌ها و تحقیرهای اطرافیان کنار می‌آیید و قوانین مرسوم را می‌پذیرید.راستش عیسی در حال دست و پنجه نرم کردن باشرایط سختی است که مسلماً هیچ دخالت و نقشی در شکل‌گیری‌اش نداشته و با خواندن روایتش و با توجه به قوانین سقط‌جنین که این روزها با جدال و بحث فراوان، مدام در سراسر دنیا در حال تغییرات است، به این فکر کردم که برای کسانی که خواسته یا ناخواسته تبدیل به والدین ما می‌شوند تا چه اندازه باید اندیشیدن به سرنوشت نسل‌های بعدی و احساساتی که آن‌ها در طول زندگی شاید کوتاهشان تجربه می‌کنند، باید مهم و عمیقاً سخت‌گیرانه باشد.

این قصه ما را دعوت به اندیشه و تفکر دربارۀانسان‌هایی می‌کند که گاهاً به آن‌ها ظلم می‌کنیم و در نهایت، بعدها محتاج دریافت محبت و درخواست بخشششان هستیم:

«وقتی گناه دیگران را می‌بخشیم، به آن‌ها پاداشی نمی‌دهیم. در واقع به خودمان پاداش می‌دهیم و از درون پاک می‌شویم.»

سنعوسی معتقد است که تغییر شرایط اجتماعی یک‌شبه و به‌واسطه نوشتن یک رمان اتفاق نمی‌افتد و در مصاحبه‌ای گفته بود که در زمان نوشتن رمان، به فکر بردن جایزه نبوده؛ بلکه به نگرانی و دغدغه‌ای درونی فکر می‌کرده است.

«دیکتاتوری وجود ندارد، آنگاه که بردگانی نباشند.»

بخش‌های کتاب،قبل از تولد عیسی و با جملاتی از این قبیل به قلم خوزه ریزال (نویسندۀ فیلیپینی) آغاز و با میلاد و سرگردانی‌ها و حواشی و این جمله از هوزیه میندوزا (شخصیت و قهرمان اصلی کتاب در دنیای واقعی) پایان می‌یابند:

«اگر سرزمینمان اجسادمان را دور انداخت، قلب دوستان، موطن روح ما خواهد بود.»

از آنجا ‌که داستان ساقۀ بامبو، بسیار پرکشش و واقعی است، توانسته نظرات مثبت علاقمندان به تمامی ژانرهای داستانی را به خود جلب کند و به تازگی هم چاپ سومش توسط نشر نیلوفر و با ترجمۀ مشترک مریم اکبری و عظیم طهماسبی روانۀ بازار نشر شده است‌.